سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 9
کل بازدید : 78667
کل یادداشتها ها : 27
خبر مایه


< 1 2 3

 

اصلا قصد نوشتم نداشتم یعنی این روزها حوصله ندارم تلمبار شدن درسها روی هم و ژیش آمدها بد دیگه حوصله نوشتن رو از من گرفته ولی وجود چند پرونده در هفته پیش و یک اتفاق در ارتباط با ماده 1043 وادارم کرد که این چند سطر رو بنویسم که تنها در باب اطلاع است وکاستی های حقوق رایج.........

وقتی برای اولین بار وقتی استادواحد حقوق مدنی این ماده(1043) را مطرح کرد که دختر بی اجازه پدر حق ازدواج ندارد خندیدم و چه ساده لوحانه فکر میکردم این ماده هم مثل هزاران ماده منسوخ شده است که فقط برای اسباب زحمت ما ،مجبور به خواندن آنیم .......وقتی برای اولین بار به محیط دادگاه رفتم فهمیدم که این چیزی بیش از یک ماده است و اکنون در جامعه ما تبدیل به یک حربه در دست پدر و در بعضی اوقات جد پدری شده است .
طبق این ماده اذن ازدواج دختر باکره تنها در دستان پدر و جد پدری است ، و بعد از مدتی فهمیدم که سهم بیشتری از دعاوی خانوادگی را بعد از طلاق همین موضوع به خود اختصاص داده است دخترانی که برای ازدواج با پسر مورد علاقه خود ناچارند به دادگاه مراجعه کنند تا جواز ازدواج را بگیرند البته این مورد هم در صورتی است که دلائل دختر از دیگاه قاضی منطقی و پدر غیر منطقی باشد که این اثبات در دادگاه کمی مشکل است این مورد در باب دختری صدق می کند که توانایی رفتن به دادگاه رو دارد ولی در مورد دختری که به علت فرهنگهای بومی از رفتن به دادگاه ابا دارد صدق نمی کند و بزرگترین مشکل و اجحاف در این نقطه است
 حتما ماجرای آن دختر 17 ساله را شنیده اید که پدرش در قبال پول  بدون حضور دختر وی را  به عقد پیرمردی 50 ساله در آورد ،در این موضوع دختر ادعا میکند که وی هیچ سندی مبنی بر عقد را امضا نکرده است .......در یک مورد پرونده که در شعبه ما در حال رسیدگی بود پدر با نامزدی موافق بود بعد نامزدی بین پدر و مادر عروس اختلاف منجر به طلاق رخ میده و در حال حاضر پدر برای ضربه زدن به همسر سابقش جواز ازدواج دختر را صادر نمی کند و حتی از استان هم خارج شده بود که در این صورت دختر بیچاره برای طرح دعوی باید به دادگاه  استان محل سکونت پدرش مراجعه کند...........در واقع در تمام مراحل زندگی زن زمانی میتواند ادعای موجودیت کند که حضورمردی در کنار او احساس گردد و بدون حضور مرد زندگی برای وی سخت خواهد شد دیدگاهی که مردم جامعه ما نسبت به زنان مطلقه دارند و این مورد از همان موارد ولی نکته در اینجاست که اگر این دختر مطلقه گردد دیگر احتیاجی به اجازه پدر ندارد !!!!.

ماده 1043:نکاح دختر باکره اگرچه به سن بلوغ رسیده باشد موقوف به اجازه پدر یا جد پدری او است .........

 


 


  

 

همه عمر میترسم که دیر برسم همه این عمر لعنتی من پر از ترس ،ترس از دیر رسیدن ترس از آینده و ترس از............ولی یکسال که یک ترس جدید مهمون دلم شده میترسم یک شب بخوابم و دیگه صبح بیدار نشم نه!!!!این ترس بزرگ من نیست من از این می ترسم که شب بخوابم و صبح تنها من بیدار شم و این خیلی آزارم میده برای همین که بم رو می فهمم چون با او لرزیدم......راستی خیلی ترسناک که شب بخوابی و صبح تنها زیر کوهی از آوار از خواب بیدار بشی دیگه نه دست نوازشگری باشه و نه صدای دلنشینی......

امروز از اون روزها بود که به مرگ خودم راضی بودم حوصله هیچکس رو نداشتم حتی خودم بعد یک هفته هم که رفتم هر چی کار نوشتنی بود رو گذاشته بودند رو دوش من ولی برام خوب بود چون دیگه کسی کاری به کارم نداشتش ولی حسابی نوشتم دستم هم حسابی درد می کنه البته روز شلوغی نبود 2 3 تا پرونده بیشتر نداشتیم که اونها هم قضیه ملکی بود نه خانوادگی این پرونده های ملکی خیلی بامزه اند شاید شروع این دعوی به 20 یا 30 سال پیش برگرده و نسل به نسل منتقل شده و در شهرستان ما که قربونش برم تا دلت بخواد از دعاوی است

به سلامتی هم رییس ارشاد خوزستان به علت اتفاق غیر اخلاقی برکنارشد حتما می دونید ماجرا چی بوده در تئاتر ایران زمین 7 ثانیه روسری بازیگر ارمنی از سرش کنار رفت به خدا 7 ثانیه!!!!! چون فیلم و گرفتند و مدت زمان رو مشخص کردند البته باید بگم که این اتفاق درتمرین نمایشنامه افتاد و بازیگر ارمنی هم بنده خدا بلد نبوده روسری بزنه کاش تمام مشکلات در یک روسری ناقابل خلاصه شده بود .............. 
 
اما به تو که نمی توانم دروغ بگویم !
می دانم که بر نمی گردی
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکید!
می دانم که در تابوت همین ترانه خواهم خوابید!
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است !
اما من هنوز زنده ام !
گیرم به زور قرص و قطره و دارو
ولی زنده ام هنوز!
یغما گلرویی

 یادم رفت امروز مصادف با درگذشت اشو زرتشت چرا همه اتفاقات بد امروز افتادند؟؟؟؟؟؟؟؟/


  

 


این هفته رو کامل مرخصی گرفتم ولی با کمی کلک آخه به یک نفر تو 2 ماه که 2 بار مرخصی نمیدن هنوز عرق مرخصی قبل خشک نشده برای همین دست زدم به انجام یک عملیات کماندویی با رییس محترمه(از حالا بدونید  که رییس شعبه من یک  خانم یک وقت فکر نکنید که این دختر چه پررو)با خانم تماس گرفتیم کمی هم صدا رو دورگه کردم که یعنی حالم اصلا خوب نیست و از این حرفا ولی اصلا حرف مرخصی رو نزدم و شروع کردم به ناله و گلایه از وضعیت جوی و سرما بی سابقه و که خیلی برام بده و این جور حرفها (توی دوران جنگ بزرگ شدن هم این سودها رو داره )و از آن جایی که ایشون خانم محترمی هستند با مهربونی تمام گفتند که می تونی یک هفته مرخصی بگیری فقط یک نامه از دکتر بیار من هم سریع با یکی از اقوام که دکتر تماس گرفتم و ..........باقی ماجرا هم که روشن می بینید که به جان خودم من درخواست ندادم به اصرار رییس مرخصی گرفتم جون خودم حالا این همه تکاپو برای چی بود برای این بود که من میخوام شغلم رو عوض کنم (وای به حال هرکی که این روبه گوش رییسم برسونه چون از اسرار اف بی آی و موساد هم سری تر) به چند جایی پیشنهاد کار دادم که یکیشون50%درست شده اون هم از طرف من .............. کارهای اداری رو انجام دادم و منتظر جوابم .فقط دعا کنید درست بشه آخه دیگه از کار تو دادگاه خسته شدم محیطش و همکارها و............اصلا نمی دونم اونجا چه کاره ام کارمند،مشاور حقوقی.دفتر دار یا آبدارچی به خدا نمی دونم تازه مهمترو حیاتی تر از همه این انگیزه زندگی حقوق ، آخه 2 3 ماهی یک بار حقوق میدن تازه اون هم با منت انگار ارث باباشون رو دارن خیرات می کنند ..........
ولی این کار یک کم سخته آخه باید برم روستا  ولی خوب من هم که سرم درد میکنه برای این جور این  کار پس خدا کنه که درست بشه
این چند روزه فهمیدم که از هر 10 دکتر ایرانی 9  تاشون بی سوادند بخصوص فارغ التحصیلان جدید چرا؟یک چند وقتی که این قلب من بازی در میاره این ضربانش تنظیم نیست خود به خود بالا میره و یا ضعیف میشه گاهی اونقدر تند تند می زنه و پر صدا انگار یک  کارخونه است و گاهی هم برعکس. من هم گذاشتیم به حساب اعصاب ولی دیدم نه دیگه دو تا پله هم نمی تونم بالا برم نفس کم میارم این قلب هم تند می زنه  بدبختی من هم این بود که اداره پله داره و من هم روزی چند بار باید از این پله ها بالا برم من هم رفتم دکتر و آزمایش و این حرفها باور کنید تا حالا به 3 تا دکتر نشون دادم و هر سه تا هم به یمن تحصیلاتشون 3 نظر تفاوت اولی گفت اشکال از دریچه میترال دومی گفت غده تیروئیدتون مشکل داره و سومی هم گفت مال اعصاب و هر کدوم هم یه درمان مجزا حالا پیدا کنید پرتقال فروش رو .........من هم طب خودم رو تجویز کردم یعنی بی خیال!!!!!!!! میترسم قرص ها رو بخورم بدتر بشم پس همه رو انداختم دور و تا مجبور نشم دیگه نمیرم دکتر چون دردسرش بیشتر.
این مطلب رو که خوندم دلم برای خوانندگان سوخت آخه اگه بخوان یک کامنتی بذارن مگه میشه یه این چرت و پرتها جواب داد در آخر هم یک شعر براتون میذارم از یکی از شاعرهای همشهری که پنجشنبه یک بزرگداشت برای او برپا کردند که من هم دعوتم البته  دعوت نامه به اسم بابا ولی من و بابا نداریم اون که دعوت بشه انگار من دعوت شدم!!!!!! پس اگه مطلب ما رو قابل نظر ندونستید یه نظر در مورد شعر بدید تا من هم اونجا خودی نشون بدم

((گذشت))
با خورشید میشد مگر قدم بردارم
در خیابان با تو اگر قدم بر میداشتم
یا رد نیمکت پارکها با تو شعری اگر که می خواندم
فاصله بگیر پس از تو ازحدس هایت
و بعد از آن نگاه بکن سکوتم را
این طور نیست
می توانست اما شکل چشمها و صدایت را
بیاورد روی کاغذها
چراغی که در من ،تو دیده بودی دگر مرده ست
نمی خواستم این طور تورا سراسیمه
نمی خواستم در کوچه های خلوت ترس مرا بر دارد
حالا بگو صدای شاعری که دست تو دادم
کی پس به من خواهی داد
این چشمها می توانست شعرهای خوبی را امضا کند
بدون آنکه من گناه کنم
و بگذریم اما گذشت دیگر!!!!!!!

هرمز علیپور

هر کاری کردم نشد از این شکلکها استفاده کنم یکی می تونه کمکم کنه آخه با پارسی بلاگ بلد نبستم ممنون میشم
 


  

 

اینجا شهر من است،شهری ورای تمام خاطرات گم شده ،شهری با یک کوله بار پر از تاریخ و با قدیمی ترین درد های عالم .اینجا شهر من است ،شهری که از اویم با او بیگانه انگار دیگر نمی شناسمس تنهاییش را درک نمی کنم که خود اکنون از او تنهاترم ،اینجا سرزمین نفت سرزمین تولد دوباره ایران زمین در سرزمین من که سرنوشت  برای ایران رقمی تازه خورد ........این روزها آوازه اش گم شده در تمام کتابها و حرفها حتی مردمانش هم دیگر آن دوران پر شوکت را فراموش کرده اند و از آن دوران تنها خاطراتی دور مانده از حضور بیگانگان و فرنگیان

این سرزمین ثروتمند ،سرزمین من است و در اینجا کودکان یک روستایش در طویله و در کنار حیوانات درس می خوانند 12 دانش آموز من تصویرشان را از صفحه تلویزیون دیدم نگاه معصومانه ایی داشتند و غم انگیز تر آنکه در برابر جواب ای سوال که از مشکلاتتان صحبت کنید تنها به گفتن این جواب اکتفا کردند:که گاهی صدای حیوانات مانع از درس خواندمان  می شوداگر ممکن موقع درس حیوانات را از طویله بیرون ببرند،آنقدر این گزارش غم انگیز و شرم آور بود که کمتر از یک هفته و با کمک مالی یک خیر دیروز این مدرسه افتتاح گردیدو غم انگیز تر آنکه در این مهد نفت که تنها با حفر چند متر از زمین می توان به نفت رسید نبود نفت در زمستان به یکی از معضلات مردم این خطه بدل شده و داشتن گاز تصفیه و لوله کشی شده هم که به یک رویای دست نیافتنی بدل شده،وجود گاز در بعضی از محله های شهر زندگی را کاملا مشکل ساخته به طوری که وجود بیماری های اعصاب و روان و مغزی وتولد کودکان عقب مانده در این مناطق به صورت عادی در آمده است و وعده انتقال شهر هم تنها به یک شعار انتخاباتی بدل شده است برای همین است که می گویم ای کاش شهر من نفت و گاز نداشت

اینجا سرزمین من است اولین مکانی که در آن نفس کشیدم و دویدن را آموختم سرزمین خاطرات کودکیم و خاطرات آوارگی دوران جنگ ،کوهها و دشتهایش را می شناسم از بردنشانده تا سرمسجد خاستگاه آرزوهای تاریخیم بودندو دیدن هر باره چاه شماره یک(نمره یک) این حس نوستالژی را در من تقویت می کندکه نیمی از تاریخ ایران در این نقطه خفته است ولی با این همه شهرم را دوست ندارم یعنی یک حس دوگانه دارم هم دوستش دارم هم نه!!!!!!!


از رنگ نفت
از بوی گاز
از رنگ و بوی این شقایق های وحشی        دل نمی کنم
از این کوه تپه ها
از این دراز دره ها
از این کنارهای استاده کنار جاده ها             دل نمی کنم
از مردم
از محله ها
از مردم محله ها                                      دل نمی کنم
از دنیا دل می کنم
از کوچه های این شهر                              دل نمی کنم
دست دلم نیست                                        نازنین!
این شهر مردابی ست
که نه غرقم میکند و نه رهایم میسازد

                                        غلام رضوی

  کنار با ضمه بر روی ک میوه است شبیه زالزالک و که محل  اصلی رویش  آن  سلسله جبال زاگرس است

پ.ن:قرار امروزطی یک مراسم میدان اصلی شهر را به نام سردار بزرگ مشروطیت سردار اسد بختیاری نامگذاری کنند که فکر کنم اولین کار شایسته شورای شهر و ارشاد در این چند ساله باشد.................

 


  

ا

از تکرار بیزارم ،از شباهت روزهایم به هم و از منفعل بودن از این حس مسخره ،از وابسته بودن ریشه در خاک دواندن بیزارم و برعکس عاشق تحرکم و پریدن چیزی که امروز  یک خلا نامرئی آن را از من گرفته یک تنهایی فلسفی و امروز فهمیدم که درد از جای دیگر تقصیر تکرار نیست که من حتی از خودم هم بیزارم  مقصراین  عادتهای بی معنیند  که حتی  به بد ترین وقایع هم عادت می کنیم و دوستی همیشه می گفت آدمها به اندازه لیاقتشان عادت می کنند و این مدام در پی کشف این جمله ام راستی خالق این جمله کجاست شنیدم که خودش هم در میان عادتها و تکراز زندگی گم شده....حیرانم و پریشان کاش کسی بود که مرا درک می کرد و تک تک این این واژه ها را معنی می کرد ....
دیروز خانمی پریشان حال با سر روی زخمی برای مشاوره حقوقی به ما مراجه کرد آن چنان کتک خورده که صورتش یک جای سالم نداشت کمی گریه زاری کرد و بعد گفتن داستان زندگیش از ما پرسید چطور میشه دل شوهرم رو به دست بیارم خیلی تعجب کردم آخه مگه میشه بعد این همه کتک خوردن باز هم کسی  رودوست داشت و راه حل قانونی براش گفتم که حداقل  یک پرونده در پزشکی قانونی بده (چیزی که بیشتر زنها از آن غافلند)گفت نه خانم آخه بهش عادت کردم یعنی فکر می کنم دوستش دارم تازه وقتی فهمید که پرونده می خواد به مراحل بالاتر بره و شاید شوهرش بازداشت بشه شروع کرد با داد و فریاد آخه بیچاره فکر می کرد این پرونده برای مشاوره خانواده است نه مشاوره حقوقی چون اصلا قصد شکایت نداشت ..........

..........................
با دوستامون قرار تشکیل یک سازمان غیر دولتی بدیم برای حمایت از زنان فعلا در مرحله کاغذ بازی هستیم خدا کنه درست بشه و ایرادی نگیرند        


  

 

باران آمد مثل هر سال و من باز یاد توام مثل همیشه نمی دونم چه پیمانی این میان است که هرسال در سالروز رفتن تو باران مهمان خانه های ما شد .باز دلتنگتم امروز ساعتها در کنار پنجره اتاقم به تو فکر کردم و باد مهمان گیسوانم شد به یاد تو باز آسمان چشمانم بارانی شد و در اتاقم باران بارید..........میخواستم این بار از تو بگم از تنهاییت و از بیماریت ولی نشد و فکرم باز مرا یاری نداد...... من باز اندوهگینم مثل هر سال و انتظار بیهوده ایی را می کشم شاید تو مثل یک معجزه ققنوس وار از خانه ابدیت به درآیی ولی خوب میدانم که انتظار بیهوده ایی را میکشم

باز باران همخانه ام شده و برایش قصه ها خواهم گفت از تو از بی بی بارانی که یک روز بارانی برای همیشه مرا ترک کرد و از آن هنگان باران برایم معنایی مقدس گرفت .

تمام روز در آیینه گریه می کردم

بهار پنجره ام را

به وهم سبز درختان سپرده بودم

تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید

و بوی تاج کاغذیم

فضای آن قلمرو بی آفتاب را

آلوده کرده بود

 

 

و


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ